آه جان سوز و اصلا خیلی از ته دل و ناراحتی و این صوبتا !
خسته م ...
حالا این که قراره پس فردا راهی تبریز شم یه طرف قضیه س ،
دلتنگی و دوری از فرفره مو یه طرف دیگه ،
ولی شما هام طرف دیگه شین ،
دلم براتون تنگ که میشه یه طرف قضیه س ،
اینکه یه مدت نمیتونم بلاگ هاتون ُ بخونم یه طرف دیگه !
حالا تو این اوضاع و اون تنهایی ...
کاش میشد بقچه تون کرد و بُرد ،
کاش اصلا شماره هاتون ُ داشتم ، یا دست کم اونجا بودین ، هعععی !!
+ همه سعی مُ کردم که تو این یه ساعت به همه سر بزنم ،
چند روزی سفرم ،
برمیگردم و امیدوارم با لب خند های ِ کش دار تری بنویسم *:)
بعد تر نوشت _ حبیب نوشته است : سلام مهسا خوبی ؟!
اصلا فکرحرف مردم را نکن چون کسی نمیفهمه تو از من بزرگتری ..
یعنی پوکیدم از خنده ؛ کجا میخواستی کامنت بذاری برادر !؟
مهسا !!! بزرگتر !!! کلا هلاک ِ دلداری دادنتم *:))
نظرات شما عزیزان:
پاسخ: چَــشوم نگــآر جآنکم *:)